معنی سرلشکر بحری
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سرلشکر. [س َ ل َ ک َ] (اِ مرکب) رئیس فوج. (آنندراج). سپهبد. سپهسالار. (صحاح الفرس): و یک هزار سوار مردان معروف همه اصفهبدان و سراهنگان سرلشکر جدا کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). و سرلشکر عرب سعد بوده و سپهسالارشان یکی بود نام او جریربن عبداﷲ البجلی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 112). || مهتر. رئیس:
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد.
مولوی.
|| پیش آهنگ که پیش برآید:
سرلشکر هر فتنه که آید ز پی جان
تازان ز ره عرصه ٔ جولان تو آید.
وحشی (از آنندراج).
|| درجه ای در ارتش، بالاتر از سرتیپی و پائین تر از سپهبدی.
بحری
بحری. [ب َ] (ص نسبی) منسوب به بحر. (انساب سمعانی). دریائی. (لغات مصوبه فرهنگستان) (ناظم الاطباء). مقابل بری، که دریائی باشد. که از دریا به دست آید. که در دریا زید:
بحر و بر هر دو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش.
نظامی.
|| منسوب به بحرین را نیز گویند اگرچه بحرانی به این معنی صحیحتر است. (ناظم الاطباء). منسوب به بحرین و آن ضعیف است. (منتهی الارب).
- بنو بحری، بطنی است. (آنندراج). بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء).
- سندباد بحری، نام قهرمان کتابی است. کتابی در نصایح و حکمت عملی. (ناظم الاطباء). و رجوع به سندباد شود.
- قشون بحری، نیروی دریایی:
زین سپس بهر نگهداری دروازه ٔ هند
نیم میلیارد قشون باید بحری و بری.
ملک الشعراء بهار.
|| نام نوعی شمشیر از انواع چهارده گانه ٔ آن. (نوروزنامه ص 85 و 86). || قسمی از چرغ و شاهین و شنگار. (یادداشت مؤلف). شاهین بحری یا یکی دیگر از جوارح طیور. و رجوع به کلمه ٔ آق سنقر در برهان قاطع شود.
بحری. [ب َ] (اِخ) (ممالیک...) ممالیک مصر از غلامان ترک یا چرکسی بودند که ابتدا در جزء قراولان مزدور الملک الصالح ایوب قرار داشتند و اولین ایشان شجرهالدر زوجه ٔ الملک الصالح است و ممالیک پس از او رسماً سلطنت مصر را به دست گرفتند و ایشان دو طبقه اند: ممالیک بحری و ممالیک برجی و این دو طبقه تا نیمه ٔ اول قرن دهم هجری مصر و شام را تحت اداره و حکومت خود داشتند و مردمی دلیر و مدبر بودند و در برابر صلیبیون و تاتار بخوبی مقاومت داشتند. ممالیک بحری از 768 تا حدود 784 هَ.ق. حکومتشان طول کشیده است و آخرینشان حاجی ملقب به مظفر بود که به دست ممالیک برجی با سلسله ٔ خود برافتاد. (از طبقات سلاطین اسلام). و رجوع به بحریه شود.
علی بحری
علی بحری. [ع َ ی ِ ب َ] (اِخ) منصور. از ممالک بحری. رجوع به علاءالدین بحری شود.
فارسی به عربی
بحری، جندی البحریه
عربی به فارسی
بحری , دریایی , وابسته به بازرگانی دریایی , وابسته بدریانوردی , استان بحری یاساحلی , وابسته به کشتی , وابسته به نیروی دریایی
فرهنگ معین
(سَ. لَ کَ) (اِمر.) فرمانده لشکر، بالاتر از سرتیپ.
فرهنگ عمید
مترادف و متضاد زبان فارسی
معادل ابجد
1030